یک عمر قانون دلت ، نامهربانی بود
از عاشقی ، حرفی که می گفتی زبانی بود
من فکر می کردم خدایی غافل از این که
در قلب تو ، شیطان به تخت حکمرانی بود
یک روز باور داشتم ، هر چه که می گفتی
حرف تو ، فرمان کتاب آسمانی بود
می گفتی : از شهر قشنگ عشق می آیی!
جایی که اصلا در وجودت بی نشانی بود
می خواستی تا میزبان گر یه ها باشم
از خنده ، بر روی لبانت میهمانی بود
در آتش نیرنگ بازی های تو خشکید
دریای عشقی که شکوهش بیکرانی بود
امروز در کنج دلت جایی ندارم من
آنجا برای من، بهشت جاودانی بود.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.